خمار خانه

حکایت بعد از صداع های مستی

خمار خانه

حکایت بعد از صداع های مستی

عقیده...باور

خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا......

 

عقیده ام را از باورم مصون بدار

 

وای بر من

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی

وای وای وای

وای

...

.

مناجات نامه رایانه ای

این مناجات نامه به نظرم خیلی قشنگ اومد:

ای خدا Hard دلم Format مکن****Filed من را خالی از برکت مکن

Option غم را خدایا On مکن****File اشکم را خدایا Run مکن

Delete کن شاخه های غصه را****سردی و افسردگی هر سه را

Jumper شادی بیا تا Set کنیم****سیستم اندوه را Reset کنیم

نام تو Password درهای بهشت****آدرس Email سایت سرنوشت

ای خدا روز ازل Cad داشتی****Mouse بود اما مگر Pad داشتی

که چنین طرح 3D می زدی****طرح خود بر روی CD می زدی

تا نیفتد Bug در اندیشه مان****تا که ویروسی نگردد ریشه مان

ای خدا بر ما ایمن فرست****بهر دلهای پر آتش Fan فرست

ای خدا حرف دلم با کی زنم****Help می خواهم که F1 می زنم

مرگ آرام بلدرچین

چند روز قبل یه بلدرچین سفید و خوشگل خریدم . اون تو خونه آزاد بود و هر جایی که دلش می خواست می رفت . امروز که برای  چند دقیقه رفته بودم دم در دوتا گربه از پنجره اومدن و موقعی که داشتن بلدرچین بیچاره رو  به دندون گرفته و می بردن من سر رسیدم . اونام پرنده رو نیمه جون رها کردن و در رفتن. تا شب ازش مراقبت کردم ولی دیدم با اون بال خونی و پای شل و پرهای کنده شده داره عذاب می کشه . لب به آب و غذا هم نزد . هر جوری بود خودم رو قانع کردم که برای راحت کردنش از درد هم که شده اونو زودتر بکشم . خلاصه عقلم بر قلبم غلبه کرد و کارد رو گرفتم و اونو بردم حیاط.

وقتی رو به قبله خوابوندمش و کارد رو زیر گلوش گذاشتم نگاهی به چشمهای بی رمقش انداختم . خیلی پر معنا بود . انگار مرگ رو با اغوش باز  پذیرفته بود. خودش رو بی تقلا در دست من رها کرده بود و منتظر  چشیدن تیزی چاقویی که گویا براش شیرین بود .

با خودم فکر می کردم من در لحظه جون دادن آیا همین قدر شکیبا و منتظر خواهم بود؟

نمی دانم چرا هنگام بریدن سر این پرنده نازنین بی اختیار این اشعار رهی معیری که ساعاتی قبل از مرگش در بستر بیماری سروده بود رو زیر لب زمزمه  می کردم :

 

ندانم آن مه نا مهربان یادم کند یا نه؟

فریب انگیز من ، با وعده ای شادم کند یا نه ؟


خرابم آن چنان کز باده هم تسکین نمی یابم

لب گرمی شود پیدا که آبادم کند یا نه ؟


صبا از من پیامی ده به آن صیاد سنگین دل

که تا گل در چمن باقی است ، آزادم کند یا نه ؟


من از یاد عزیزان یک نفس غافل نیم اما

نمی دانم که بعد از من کسی یادم کند یا نه ؟


«رهی» از ناله ام خون می چکد اما نمی دانم

که آن بیدادگر ، گوشی به فریادم کند یا نه ؟

 

کسی چه میداند؟ شاید این پرنده هم دل در گرو دلداری داشت و در این لحظات واپسین ، امید آمدن دلدارش را می کشید ......

 

چه سخت است که در لحظه مرگ ، در انتظار آمدن کسی باشی که می دانی هرگز نمی آید.

که می دانی هرگز نمی آید......

که می دانی هرگز نمی آید......

که می دانی هرگز نمی آید......

سلام اول

عقل به کفر آمیخته

بر دار علم آویخته

ناموس تقوی ریخته

حال نزار ماست این